ادامه قسمت هشتم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 274
بازدید کل : 22053
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 9
:: بازدید ماه : 274
:: بازدید سال : 810
:: بازدید کلی : 22053

RSS

Powered By
loxblog.Com

ادامه قسمت هشتم
جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 15:58 | بازدید : 1483 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

روزامون نزدیک عید بود . بهار داشت میومد .  ولی من خیلی زمستونو دوست داشتم . زمستونو به

خاطر رنگ خاکستری اش دوست داشتم . به خاطر ابرایی که حرفایی داشتن واسه گفتن . حس میکردم

فقط زمستونه که میتونه منو درک کنه . فقط زمستونه که بین این همه فصل ها عاشقه ....

من سعی میکردم هر روز هر چی واسم گذشته رو تو یه دفتری بنویسم . این تنها کاری بود که تو عمرم

باعث شد از خودم خوشم بیاد . ولی بعضی روزا یادم میرفت و جا مینداختم . دوست دارم از نگین بگم .

بگم که چه جور آدمی بود . شاید هم مهم نیست که بگم ولی نگین یه دختری بود با موهای کمی

گندمی . ابرو های مشکی مایل به گندمی . چشمای خاکستری . خاکستری کامل نبود ولی وقتی نزدیک

تر میومدی ومیدیدیش میفهمیدی که خاکستریه . قد کوتاه . چاق نبود و لاغر هم نبود. .پوست سفید .

موهاش صاف بود ولی به خاطر اینکه خشگل تر بشه موهای جلوییش رو فر میکرد . دستای سردی

داشت ... لباس پوشیدنش رو خیلی دوست داشتم . عاشق موسیقی بود . یعنی تقریبا همیشه گوش

میداد . یه ذره حسود بود . یه خورده زرنگ بود . خیلی بیخیال . بعضی موقع ها جوگیر بود .خیلی

احساسی . یه خورده پر توقع . عاشق بحث کردن بود . ولی تا اونجایی که فهمیدم دلش میخواست

حرفاشو تو یه جمله کوتاه بگه .  میگفت که تقریبا خیلی با آبجی بزرگش دعواش میشد . آبجی بزرگش

هم یک سال بود که ازدواج کرده بود .

آه ... چه روزایی که گذشت ...

تولدش نزدیک بود . اونم زمستونی بود . ولی متاسفانه روزای تولد من جایی افتاده بود که هنوز با نگین

زیاد دوست نبودم . باید یه چبزی واسش میخریدم و سنگ تموم میزاشتم . دیگه به هم وابسته شده

بودیم . یعنی تقریبا هر شب اس ام اس بود . ولی بعضی روزا من اس ام اس نمیدادم و بعضی روزا اون .

این کارا باعث میشد که خیلی زود زود دلتنگ بشیم .

یه روز قبل از تولد نگین با مرتضی رفتیم بازار نمیدونستم چی بخرم . رفتیم بازار و همینجوری داشتیم

میگشتیم . نگین هم نمیدونست که قراره من واسش چیزی بخرم . یعنی اون روز یه جایی افتاده بود که

باید بعد خرید میرفتم مدرسه .  و با عجله هم نمیشد چیز خوبی خرید . خلاصه با کلی گشت و گذار من

یه گردنبند سنگی با زنجیر طلا خریدم . یعنی این گردنبند ها تازه تازه داشت مد میشد . سعی کردم

حروف انگلیسی اول حرف نگین رو بخرم . پیدا نکردم ولی R  بود . اونو گرفتم گفتم شاید اینو بگیرم

همیشه به یادم باشه . خیلی گردنبند خوبی بود . کادو پیچ کردیم و اومدیم مدرسه . دیگه تو راه مدرسه

همدیگه رو نمیدیدم من وقتی میرسیدم نزدیکی مدرسه اونا دیگه وای نمیستادم و زودی میرفتم مدرسه

خودمون  .

اون روز کارنامه ها رو دادن . خدا رو شکر خوب بود . ولی بازم راضی نبودم  . کلاس هامون تموم شدن

بازم مثل همیشه روزا گرم ولی شب های اینجا سرد میشه . نمیشه گفت شاید بهار باشه ولی برف

بیاد ...

اصلا از هوای اینجا خوشم نمیاد . اون شب با علی برگشتم خونه . مرتضی رفت کافی نت . خیلی وقت

بود که با علی حرف نمیزدم . کرایه تاکسی رو علی حساب کرد . نمیدونم یه دفعه پسرخاله شده بود

باهام . زیاد باهم صحبت نکردیم .

من تقریبا یکی دوهفته بود که از مینا خبر نداشتم . و فقط یه بار تو این مدت همدیگه رو از دور دیدیم ولی

حتی سلام هم نکردیم . به نظرم میرسید با علی دوست شده بود . نمیدونستم ولی احتمال میدادم .

چون علی درمورد اون با من حرف نزد . قرار شد که از علی بپرسم . فردا قرار بود هدیه تولد نگین رو بدم

بهش . شب بهش اس دادم گفتم میشه فردا همدیگه رو ببینیم . جواب نداد . حتما کار داشت . این

مدرسه هم نمیزاشت که من بتونم راحت باهاش قرار بزارم و تولدش رو بهش تبریک بگم . فردای اون

شب دو دل بودم . دلم نمیخواست برم مدرسه و نرفتم . بدون اینکه مامانم متوجه بشه . کیفم رو

برداشتم و درست تو وقت مدرسه از خونه رفتم بیرون  . رفتم پارک . ولی نگین که هنوز نرسیده بود

خونه . باید میرسید و چند ساعت بعد باهاش قرار میزاشتم نمیدونستم شاید هم نمیخواست بیاد . چند

ساعتی تو پارک بودم . به نگین اس دادم . گفتم : رسیدی خونه . اینبار جواب داد . رسیده بود خونه . گفتم

میشه بیای پارک کار مهمی دارم باهات . گفت : نمیشه هم بابام و هم مامانم خونه هستن شک

میکنن . منم تو پارک کلافه شده بودم . جوابشو ندادم . خدایا چیکار کنم . گشنه ام بود . گفتم حالا برم

یه چیزی بخورم ببینم چی میشه . رفتم و ..

خدایا چیکار کنم هنوز تا ساعت 6 خیلی مونده من تو این پارک چیکار کنم بیخودی . فکر کنم نگین

سرش به جشن تولدش گرم شده بود . خونه شون رو تزیین میکردن . یه فکر خیلی خیلی جالبی به

ذهنم افتاد . یعنی آفرین به خودم .

به نگین زنگ زدم . اول برنداشت . اس دادم بردار کار مهمی دارم باهات . برداشت . گفتم سلام نگین

تولدت مبارک ...

گفت : ممنون که به یادمی . فکر نمیکردم یادت باشه . – ما اینیم دیگه

-گفتم نگین من یه کادوی کوچولویی واست خریدم میخواستم بهت بدم . میشه بیای پارک ؟

- گفت : گفتم که دست خودم نیست . نمیشه . همه خونه هستن شک میکنن .

- گفتم : باشه کیک تولد خریدی ؟ - گفت نه ولی بابام چند ساعت بعد میخواد بره بگیره .

- گفتم میتونی راضیش کنی که نخره ؟ - گفت : چی میگی تو ؟ مگه تولد بدون کیک میشه ؟

- گفتم : منظورم این نیست . به بابات بگو که میخوای تلفنی سفارش بدی بیارن دم منزلتون . میتونی

اینو به بابات بگی ؟

- گفت : خب بعدش ؟ چه سودی به تو داره .

- گفتم : بابا من کیک رو میگیرم میارم دم منزلتون هم کادو رو میدم هم کیک رو .

- گفت : نههههههههههه . یعنی میخوای پول کیک رو تو بدی  ؟

-گفتم : خب چی میشه ؟

-گفت : آخه .... گفتم : آخه نداره تو این کار رو بکن ضرر نمیکنی . یه بارم به من اعتماد کن .

-گفت : باشه ولی پول کیک رو پس میگیری هاااااا ؟ گفتم : باشه بابا حالا تو بابات رو راضی کن . بهم

خبر بده

تو پارک منتظر زنگ نگین موندم . چند دقیقه بعد زنگ زد . گفتم : بگو چی شد ؟

نگین گفت : ببخشید شیرینی سرای رضا ؟ خندیدم گفتم : بله بفرمایید ؟؟؟

گفت : خواهشا یه کیک تولد توت فرنگی به شکل قلب . گفتم : چند طبقه شو میخوایین ؟ گفت : یک

خندیدم گفتم : روش شمع هم باشه ؟ گفت اگه باشه  بهتره عددش رو هم گفت . چند تا هم کلاه تولد و

فشفشه و ...

نگین خندید گفت : رضا خودتو لوس نکن زود باش . دلم میخواد ببینمت . گفتم یه ساعت دیگه پیشتم .

من که تو کارتم پول زیاد داشتم رفتم خریدم . کلا آدم ول خرجی هستم .... فقط باید کیفم  رو یه جایی

میزاشتم که وقتی بابای نگین منو دید شک نکنه . آخه شاگرد شیرینی پزی که کیف کولش نیست ... من

که در خونشونو بلد نبودم . وقتی رسیدم محله شون . زنگ زدم . بالاخره با کلی زحمت تونستم در

خونشونو پیدا کنم . درشون باز بود . چندتا ماشین جلوی در خونشون بود . مهمون داشتن . ولی جشن

تولد شب بود . زنگ زدم به نگین گفتم : بیا بیرون کیک رو آوردم . ولی خدایا چه جور کادو رو بهش بدم ...

میترسیدم کسی ببینه . کیفم رو گذاشته بودم زمین و یه جایی که کسی نمیدید . ولی کادو رو برداشته

بودم . تقریبا دستم پر بود . نگین اومد بیرون .

-سلام رضا .   – گفتم : سلام . نگین منو با اسمم صدا نکن ...

- خدید گفت : باشه .    – کیک رو دادم بهش با خرت و پرت هاش .  –گفت : عجب بازیگری هستی تو ...

سرم رو انداختم پایین . بعد پول رو در آورد و بهم داد گفت بگیرش . تو چشماش نگاه کردم گفتم : نمیخواد

بزار بمونه . گفت : نگیری بد میشه واست ...  دلم نمیخواست بگیرم ولی گرفتم . بقیه شو پس دادم .

بعد گفتم : وایستا هنوز یه چیزی مونده . کادو رو در آوردم و بهش دادم گفتم : تولدت مبارک عزیزم . نگام

کرد . فکر کنم بغض کرده بود . گرفت و گفت : رضا دستت درد نکنه ...

همچنان نگاش میکردم  . آبجیش رو ff  گفت نگین کجایی ؟ بیا بالا دیگه ؟

یه لحظه ترسیدم . چند لحظه بعد  نگین گفت : رضا دستت درد نکنه خدا کنه بتونم جبران کنم . گفتم :

خوش بگذره ... خداحافظ ...

در رو بست و رفت ...منم اومدم کیف رو برداشتم و برگشتم خونه. بازم زود بود . ولی نگین اونقدر سرش

شلوغ بود که نپرسید چرا امروز نرفتی مدرسه ؟ واسه خاطر کی داری این کارا رو میکنی . ولی

میدونستم که میدونه این همه کار به خاطر اونه ...

 



|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
روزیتا در تاریخ : 1392/1/10/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سحر در تاریخ : 1391/12/14/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سحر در تاریخ : 1391/12/14/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
دل ارام در تاریخ : 1391/12/9/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
محدثه در تاریخ : 1391/12/9/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
تب عشق در تاریخ : 1391/12/7/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ژیلا در تاریخ : 1391/12/6/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ساناز در تاریخ : 1391/12/6/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
دل ارام در تاریخ : 1391/12/6/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/6/0 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: